بازگشت به خویشتن

ساخت وبلاگ
«بارگشت به خویشتن»
دست شست آدم از آن وادی رحمت آن‌جا
تا که افتاد به این چاله‌ی زحمت این‌جا

آه! آن‌کس که چنین تلخ به خواری افتد
بی‌گمان شورش و طغیان بکند بر دنیا

چون که باید به مجازات گناه‌اش از نو
پاک گردد که روَد بار دگر تا بالا

حیف آدم که به عصیان خدا راضی گشت
کرد سرپیچی و در دام هوس شد رسوا

گشت بازی‌چه‌ی شیطان و هوایی گردید
خورد از میوه‌ی ممنوعه و شد بی‌پروا

از بهشتی که خدای‌اش همه ارزانی داشت
روی‌گردان شد و حس‌اش به هوا میل‌افزا

کور شد بر همه هستی که فروافتادش
در مغاکی که چنین هست کف‌اش ناپیدا

ناکجاباد جهان را به هوس‌رانی داد
تا به میدان نجابت بشود بی‌تقوا

این‌چنین بود که ما جمله زمینی گشتیم
بُلهوس در حرم عشق نگیرد مأوا

به کجاباد جهان طرد شدیم ای افسوس!
ناکجاباد کجا هست، کجاباد کجا؟!

در خرابات زمین حیف شدیم ای آدم!
آه ای خاطی برخاک‌نشین! پرآوا

من ندا می‌زنم‌ات: «آدم نافرمان‌بر!»
جور تاوان تو را من بدهم پس آیا؟

با چه رویی به خدا روی زن‌ام بی‌انصاف!
تا بگویم که «خدایا کَرَمی کن بر ما»!

من چه کاری بکنم تا که خدا بخشاید
یا چه راهی بزن‌ام تا برهم از سودا

من چه گویم به خدایی که خودش می‌داند
آن‌چه خواهم که بران‌ام به زبان «آ تا یا»

باری این‌سان به تضرع بگشایم لب را:
«بارالها کنم از جان به شما استدعا»

توبه‌کارم که به بخشندگی‌ات محتاج‌ام
هم‌چو یک ماهی دل‌سوخته‌ام ای دریا!

آدمی‌زاد گنه‌کرده‌ی چرکین‌ام لیک
خود به تاوان پدر پاک شوم سرتاپا

پاک گردم که تو را ارج گذارم فرمان
بازگردم که شوم آن‌چه تو خواهی جانا!

جای من نیست، نبوده‌ست، نخواهد باشد
روی گویی که به گردش کندم بالاپا

ای خدایی که به لطف‌ات شده پالایش دل!
شکر دارم که چنین گشت دو چشم‌ام بینا

تا ببینم که چه کردم چه نکردم با خود
تا بدانم که خدا هست به کارم دانا

آری آری که جهان دار مکافات‌ام هست
خوب و بد کردن من هست فراراهم ها!

باری اکنون که به کردار خودم آگاه‌ام
میل دارم که به جبران گناه‌ام یک‌جا

گر پذیرا بشوی، وقف نمایم خود را
پای انسان و جهان، پای تو تا‌ وانفسا

لیک از پیش نیاز است که از چشمان‌ات
بر من افتد نظری تا بِکَنم از دنیا

تا به شوقی که فروریخته بودش پرها
پر کشم، اوج بگیرم، بپرم چون عنقا

نسلی از عشق بسازم که به پرواز آید
خود فدایی بشوم، جان بدهم بی‌غوغا

جان به دل‌دار سپردن به چنین آیینی
بهترین جلوه‌ی عشق است که می‌گیرد پا

بازگشتن به وجودی که تو را جانان است
حالتی هست که دل را کُنَد از نو شیدا

بازگشتی که دل از نو متولد گردد
سنگِ بنیانِ روانی‌ست خدایی‌آسا

تا که با چشم بصیرت به خدا پیوندد
یا که با کوردلی، لنگ نمانَد بر جا

گام دیگر ننَهم سوی مسیری ناراست
چون که تنها ره حق هست که آید بالا

پس اگر راه من از راه حقیقت کج شد
خوی انسانی من نیست پدیدار این‌جا

چون که گیتی همه آتش‌کده‌ای نورانی‌ست
راه را خوب نشان می‌دهد آتش‌افزا

✍ #شایان_شکیب
#شعر_کلاسیک_پارسی
#قصیده
#بازگشت_به_خویشتن
#پالایش_روح
#بازگشت_به_خدا

شایان شکیب- شاعر و ترانه سرا...
ما را در سایت شایان شکیب- شاعر و ترانه سرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshayanshakib4 بازدید : 144 تاريخ : پنجشنبه 12 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:07