میداند وُ باید، اما نمیکند
نمیداند وُ نباید، اما میکند
انسان حریصی که اسیر هوس گشته
وَ نادادگری با نهادش درآمیخته باشد.
یک درد آدمی دانستن است
یک درد آدمی ندانستن، شاید؛
نه داستن اما، نه ندانستن
که درد آدمی نفهمیدن است
نشناختن، نگواریدن
وَ دیگران را با دسیسه به صلابه کشیدن برای خودخواستن؛
همزادهایی هیولایی که چون غلتکی گرانبار بر روان انسان غلت میخورند وُ میکوبند وُ پیش میروند
هتا اگر استخوان-در-گلو-ماندهای در مسیرشان لنگ کرده باشد.
با گوارش آرَستهی این دردِ خورنده
بهسان صخرهای گسسته از کوه یخی که به دریا فروریخته باشد
لحظه لحظه ذوب میشوم من
لحظه لحظه آب میشوم من
وَ جاری در کالبُد ذوبآبی
از راه ناگزیر، در راهی دیگر به جایی دیگر.
جاری میشوم تا بگردم و بگردانم از نو در ماهیتی دیگرگونه، با پیکرهای دیگرگون.
تو گویی در هیئت چشمهای، رودخانهای، یا کوه یخی
یا در کُنهی گیاهی، گلی، درختی
یا هتا در نهاد جانوری یا حیوانی دیگر.
میچرخم وُ میچرخانم
تا زندگی را از نو بیابم
انسان را از نو دریابم
وَ انسانیت را از نو بیاموزم
که به فهمیدن، شناختن، گواردن وَ دیگرخواستنِ خویشتن
به خوشنودی چهره گشایم، بایستم، بالا برافرازم وَ وجدانی خفته را به بانگ آورم که
های انسانشدن چه طاقتفرساست
انسانبودن چه گرانبهاست
انسانماندن چه کیمیاست
وَ خوشا کسی که بر آدموارگیاش قلم تقدیر رفته باشد.
✍ #شایان_شکیب
برچسب : نویسنده : cshayanshakib4 بازدید : 124